دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی. و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش. جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرهایی شنیده. گفت تلویزیون را روشن کنیم ببینم چه خبر شده. تلویزیون خانه شان به خاطر تعمیرات وصل نبود. تلویزیون روشن شد. اولین چیزی که دیدم نوار مشکی بود. بند دلم پاره شد. و بعد زیرنویس قرمز رنگ خبرِ فوری. سردار شهید شده بود. دلم یک جوری شد. قلبم فشرده شد،چطور بگویم، یک حالت عجیب. انگار نفسم بالا نمی آمد، انگار چیزی در سینه ام می سوخت. هرگز، هرگز، هرگز در عمرم این حالت را تجربه نکرده بودم. حتی وقتی که فردای عروسی مان خبر فوت بابابزرگ را شنیدم، حتی آن روز که بچه ی اول مان رفت پیش خدا.

عکس هنوز در دستم بود و من غرق تماشا که زینب آمد. وقت خوابش بود و آغوش می خواست، در حالی که موهای طلایی اش را نوازش می کردم برایش قصه گفتم: یکی بود، یکی نبود، یه روزی که جمعه ی بعد از تولدت بود، وقتی خونه پر از بادکنک های رنگی بود، وقتی هنوز مامانی خامه ی صورتی روی لباس عروست را نشسته بود، وقتی هنوز یه برش از کیک تولد توی یخچال بود، همون نیمه شبی که ما آروم و آسوده خوابیده بودیم، این مَرد به خاطر ما ارباً اربا شد.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هاشم عباسی دانلود جدیدترین آهنگ ها از تهران موزیک یاردان قلی 2000 آینه دل دهه شصتیااا چگونه مدرسه ي شادي داشته باشيم؟ Jocelyn حجاب نقد و بررسی در این وبلاگ با متد روز کتابخانه شیخ بهایی