دو سال است خانه تکانی مان زودتر شروع می شود، چون باید زودتر تمام شود. دیگر خانه تکانی مان برای عید نیست، برای شماست. برای مجلس عزای شما مادر جان. دو سال است قبل ایام فاطمیه، خانه را تمیز می کنم به نیت شما. کنیزی می کنم برایتان، هرچند معتقدم حتی خاک کف پای فضه ی شما هم نخواهم شد. دستمال می کشم، شیشه پاک می کنم، فرش می شورم، برای شما که مادری و این روزها خانه ات بی فروغ می شود از رفتنت. فرزندانت غمگین می شوند و کمر همسرت می شکند.
وقتی برای هماهنگی با مداح تماس گرفتم و وقتش پر بود و زمان نامناسبی برای روضه ی ما مشخص کرد، وقتی همه گفتند زمانش خوب نیست و سر ظهر است و کسی نمی آید و از این حرفها، ته دلم قرص قرص بود که مجلس مال من نیست، من فقط کنیزی می کنم این وسط. دیروز همان سر ظهر و وقت نامناسب، خانه مملو از جمعیت بود و دیگ بزرگ آش در حال قل خوردن و من داشتم کتاب حدیث شریف کساء پخش می کردم. کمی بعدتر در حالی که در آشپزخانه، دخترکم را بغل گرفته بودم و موهایش را می بوییدم، همان موقع که روضه خوان، از غم بی مادری زینب چهارساله می گفت، خیره شدم به پرچم «یا فاطمه زهرا» ی نصب شده به دیوار و دلم شکست. کنیزی ام را می پذیرید؟ قبولم می کنی مادر؟
* از نوشته های قدیمی.
شب
و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر
بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را،
که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و
دست پر باز می گردانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟ من از رنجی
که بر من رسیده بود و از کلافگی و دلی تنگ و روحی آزرده و روانی غمگین، گله مند بودم
و بی حوصله! حالا که چند روز گذشته دست از پا درازتر آمده ام و خجل و شرمنده و
غمگین تر از همیشه. و بی نهایت، به شدت و به غایت دست خالی و محتاج. این را
خوب می دانم که زمان محدود است و شما نامحدود، می دانم بعد زمان را در نظر گرفتن
برای ارتباط و اتصال به شما بی معناست. می دانم که دو سه روز قبل و بعد از
میلادتان فرقی ندارد برای شما. همین طور صدها سال بعد از آن روزهای مدینه. تصور
می کنم مسکینی را که در مدینه سخت محتاج است. به در خانه تان آمده و اظهار نیاز
کرده. حتی سر سوزنی شک نمی کنم که یاری اش می کنید با دینار و درهمی یا رنج از
چهره زدودنی یا کلامی امید بخش یا دست نوازشی یا لبخند مهربانی یا با ثروتی
عظیم. شک ندارم که دست خالی نمی رود، غمگین برنمی گردد. راستی چرا در تمام
آنچه از شما خوانده ام یا شنیده ام آنان که محتاج به در خانه تان می آمدند گرسنه بودند؟
غذا و آب طلب می کردند؟ چرا نشنیده ام که کسی برای درد دل بیاید؟ یا شاید دردهاشان
را در قالب نیازی از جنس آب و نان مخفی می کردند و می دانستند همین که شما لحظه ای
نظری به آنان بیفکنید، تمام غم های عالم کوچک و کوچک تر می کنید.
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم. از تمام این سال ها عبور می کنم
و می رسم به در خانه تان. آن قدر سرشکسته و خجل هستم که سرم را بالا نگیرم و آن
قدر مهربانی و کرم تان جسور و پرتوقعم کرده که امید بخششی عظیم داشته باشم. امید
یک دلجویی و حتی یک سرزنش عمیق برای خطاهایم. من یک دنیا حرف دارم با شما، من قدر
تمام آسمان ها خسته ام و به وسعت تمام زمین دل شکسته. آقا توان راه رفتنم نیست.
شما بگو یک قدم. نمی توانم بردارم. نه به جلو نه به عقب. روزهاست ایستاده ام.
مبهوت و ناامید. حالا که می بینید اینجایم فقط به عشق شما خودم را کشان کشان به
درگاه تان رسانده ام. جشن تمام شده و دیر آمده ام اما خزانه کرم شما همیشه پر
است و چشم امید من هزار بار امیدوار. نمی دانم چه طلب کنم، حال و روزم را بهتر
از خودم می دانید. سکوت می کنم و در انتظار. این مسکین تکیه بر دیوار خانه
تان داده، این خسته که در می کوبد، این بیچاره که برخاک نشسته و صدایتان می کند
منم آقا. ای کریم اهل بیت، امام مجتبی.
ای تو با قلبم صمیمی یا حسن
تو کریم بن کریمی یا حسن
داری از زهرا نشان یا مجتبی
مهربانی دل رحیمی یا حسن.
محبوبم، قصه ی عشق من و تو عالم گیر شده. رسوا شده ام. البته که غمی نیست! من همان روز که دل به تو دادم قید تمام غیرِ تو را زدم و چشم بستم بر همه چیز، همه چیز از سلام تو آغاز شد. از نگاه تو. وقتی شناختمت جان گرفتم، پر و بال در آوردم، هوس پرواز به سرم زد. پریدم! زمین خوردم، تو و تمام تو از حافظه ام پرید، پناهم دادی، روبه راهم کردی. دوباره پریدم! زمین خوردم، پر و بالم شکست، پیدایم کردی، تسکینم دادی . دوباره پریدم! زمین خوردم، سرم به سنگها خورد، سنگها از سرم نرم شد، اما سربزرگی هایم آخ نگفت. من هزاااار بار زمین خوردم و هزااار تکه شدم و تکه هایم گم شد؛ و تو. تو مرا پیدا کردی، چسب زدی، از درون. رهایم نکردی. رها کردن در مرام تو نیست. اینک تصمیم های بزرگ و روزهای سختی رو به رویم ایستاده. فصل پریدن است و خوفی عجیب خانه کرده در دلم. از بلندی می ترسم. حس بی بال و پری دارم. تو را می خواهم. امشب که سنگینی تمام سیاره ها را در گلویم حس می کنم، امشب که حتی مشتری را قورت داده ام! گیج و گم شده و تنها. پیدایم کن به حرمت ع ش ق. پیدایم کن خداوند.
شب
و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر
بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را،
که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و بر سفره ی کرامت شان می نشانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم. دلم می خواهد از تمام این سال ها عبور کنم. چشم می بندم و خودم را می بینم که رسیده ام به در خانه تان. آن قدر سرشکسته و خجل هستم که سرم را بالا نگیرم و آن
قدر مهربانی و کرم تان جسور و پرتوقعم کرده که امید بخششی عظیم داشته باشم. امید دلجویی مهرمندانه شما را یا حتی ابراز ناراحتی تان برای خطاهایم. من یک دنیا حرف دارم با شما، من قدر
تمام آسمان ها خسته ام و به وسعت تمام زمین دل شکسته. آقا توان راه رفتنم نیست.
شما بگو یک قدم. نمی توانم بردارم. نه به جلو نه به عقب. روزهاست ایستاده ام.
مبهوت و ناامید. خودم را کشان کشان به
درگاه تان رسانده ام. جشن تمام شده و دیر آمده ام اما خزانه کرم شما همیشه پر
است و چشم امید من هزار بار امیدوار. نمی دانم چه طلب کنم، حال و روزم را بهتر
از خودم می دانید. سکوت می کنم و در انتظار. این مسکین تکیه بر دیوار خانه
تان داده، این خسته که در می کوبد، این بیچاره که برخاک نشسته و صدایتان می کند
منم آقا. ای کریم اهل بیت، امام مجتبی.
ای تو با قلبم صمیمی یا حسن
تو کریم بن کریمی یا حسن
داری از زهرا نشان یا مجتبی
مهربانی دل رحیمی یا حسن.
قول دادم این فاطمیه آدم بشم. پاک بشم. همونی بشم که شما میخوای، شما دوست داری. هر چیزی که بهش شک داشتم، هر مسئله ای که حس می کردم یه روزنه کوچیک باشه برای گناه، برای پرت شدن حواس دلم، برای لرزیدن ایمانم، همه رو، هممممم رو درز گرفتم. محکم بستم. سخت بود، سخته. یه کشیده زدم تو گوش نفسم، گفتم دست از پا خطا کنی با من طرفی! با غیض نگام کرد. یه مشت کینه و غصه و حسرت قدیمی رو ریختم بیرون از دلم. دلم غصه اش گرفت چون بهشون عادت کرده بود. همین شد که با من لج کرد. همه بر علیه من شدن مادر. حس یه بچه ی گم شده توی بازار رو دارم. یه گوشه ایستادم و دارم صدا می زنم مامان. مامان. من مامانم رو میخوام. دورم شلوغه. پر از آدم! از غریبه ها می ترسم. من از دنیا می ترسم. مادر، به حسینت قسم خسته شدم. به حسنت قسم که این دفعه فرق می کنه. هشتم بهمن، وسط یه روضه ی غمگین فهمیدم که این دفعه فرق میکنه، اونجا که مولا می گفت: شرمنده ام زهرا جان. همراهش شدم و زمزمه کردم. اون قدر گفتم شرمنده ام زهرا جان که نفسم بند اومد. یاد هر خطا و معصیت یه گوله اشک شد و افتاد روی چادرم. چشم به هم زدم و دیدم شام شهادتت ایستادم روبه روی ضریح امام رضا. آخه چه قدر مهربونید.؟ چه قدر بزرگوار؟؟ چه قدررر؟؟؟ حالا اومدم یه چیز بگم. فقط یه کلام: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم
دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی. و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش. جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرهایی شنیده. گفت تلویزیون را روشن کنیم ببینم چه خبر شده. تلویزیون خانه شان به خاطر تعمیرات وصل نبود. تلویزیون روشن شد. اولین چیزی که دیدم نوار مشکی بود. بند دلم پاره شد. و بعد زیرنویس قرمز رنگ خبرِ فوری. سردار شهید شده بود. دلم یک جوری شد. قلبم فشرده شد،چطور بگویم، یک حالت عجیب. انگار نفسم بالا نمی آمد، انگار چیزی در سینه ام می سوخت. هرگز، هرگز، هرگز در عمرم این حالت را تجربه نکرده بودم. حتی وقتی که فردای عروسی مان خبر فوت بابابزرگ را شنیدم، حتی آن روز که بچه ی اول مان رفت پیش خدا.
عکس هنوز در دستم بود و من غرق تماشا که زینب آمد. وقت خوابش بود و آغوش می خواست، در حالی که موهای طلایی اش را نوازش می کردم برایش قصه گفتم: یکی بود، یکی نبود، یه روزی که جمعه ی بعد از تولدت بود، وقتی خونه پر از بادکنک های رنگی بود، وقتی هنوز مامانی خامه ی صورتی روی لباس عروست را نشسته بود، وقتی هنوز یه برش از کیک تولد توی یخچال بود، همون نیمه شبی که ما آروم و آسوده خوابیده بودیم، این مَرد به خاطر ما ارباً اربا شد.
درباره این سایت