انــــــار



سرم درد می کند. شقیقه هایم زق زق می کند. گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم به مامان. جواب نمی دهد. یک کاسه سوپ برای زینب می ریزم و می گذارم روی اپن تا خنک شود. مطهره صندلی را گذاشته زیر پایش و ماژیک ها را برداشته. صدایش می کنم و می گویم فقط توی دفترش بکشد. زینب رفته سر کابینت و ظرف لوبیا را برداشته.  ظرف را ازش می گیرم و می نشانمش روی صندلی سه چرخه تا سوپش را بدهم. مطهره یک خط قرمز می کشد روی دیوار. زینب یک قاشق می خورد و دوباره می رود سراغ کابینت. دوباره زنگ می زنم به مامان. بوق اشغال می خورد. مطهره یک خط آبی می کشد روی زمینه کرم رنگ فرش. زینب در ظرف ماش را باز می کند و می ریزدشان. بلندش می کنم و یک قاشق دیگر از سوپ می گذارم دهانش. سوپ را خالی می کند. مطهره دارد روی دست هایش نقاشی می کشد. ماژیک ها را ازش می گیرم. جیغ می زند. شقیقه هایم زق زق می کند. زینب کاسه سوپ را خالی می کند روی فرش. مطهره گریه می کند و ماژیک ها را می خواهد. زینب سوپی را که ریخته با دستش به خورد فرش می دهد. یک آن منفجر می شوم. مطهره را که آویزانم شده به زور از خودم جدا می کنم، می زنم روی دست زینب و سرشان داد می زنم. هردو گریه می کنند و با چهره هایی وحشت زده می آیند به سمتم. دستشان را باز می کنند تا در آغوش بگیرمشان. من دعوایشان کرده ام اما دوباره مرا می خواهند.

.
.
.
.
.
خدایا از خشم تو به کجا فرار کنم جز آغوش مهربانی ات.؟



 



دو سال است خانه تکانی مان زودتر شروع می شود، چون باید زودتر تمام شود. دیگر خانه تکانی مان برای عید نیست، برای شماست. برای مجلس عزای شما مادر جان. دو سال است قبل ایام فاطمیه، خانه را تمیز می کنم به نیت شما. کنیزی می کنم برایتان، هرچند معتقدم حتی خاک کف پای فضه ی شما هم نخواهم شد. دستمال می کشم، شیشه پاک می کنم، فرش می شورم، برای شما که مادری و این روزها خانه ات بی فروغ می شود از رفتنت. فرزندانت غمگین می شوند و کمر همسرت می شکند.

وقتی برای هماهنگی با مداح تماس گرفتم و وقتش پر بود و زمان نامناسبی برای روضه ی ما مشخص کرد، وقتی همه گفتند زمانش خوب نیست و سر ظهر است و کسی نمی آید و از این حرفها، ته دلم قرص قرص بود که مجلس مال من نیست، من فقط کنیزی می کنم این وسط. دیروز همان سر ظهر و وقت نامناسب، خانه مملو از جمعیت بود و دیگ بزرگ آش در حال قل خوردن و من داشتم کتاب حدیث شریف کساء پخش می کردم. کمی بعدتر در حالی که در آشپزخانه، دخترکم را بغل گرفته بودم و موهایش را می بوییدم، همان موقع که روضه خوان، از غم بی مادری زینب چهارساله می گفت، خیره شدم به پرچم «یا فاطمه زهرا» ی نصب شده به دیوار و دلم شکست. کنیزی ام را می پذیرید؟ قبولم می کنی مادر؟


 


* از نوشته های قدیمی.



فاطمیه 1433، مصادف با اردیبهشت1391
دانشجوی سال آخر بودم. شدیداً سردرگم و خسته. از همه جا بریده. یک روز عصر، نزدیک غروب، توی دانشگاه فکر می کردم و قدم می زدم. راه های مختلفی پیش رویم بود و باید تصمیمات مهمی می گرفتم برای ادامه تحصیل، برای ازدواج، برای فعالیت فرهنگی، برای انتخاب برخی علایق متضاد، برای زندگی. هرچه بیشتر فکر می کردم و م می گرفتم، کمتر به نتیجه و اطمینان قلبی می رسیدم. گیج و سرگردان بودم. به خودم آمدم و دیدم رسیده ام کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه. کفش هایم را در آوردم و از پله ها بالا رفتم. به یکی از ستون ها تکیه دادم و تمام کلافگی ام را گریه کردم. کمی سبک شدم. بلند شدم و رفتم سر تک تک قبرهای نورانی. پنج شهید گمنام. هم سن و سال خودم بودند. از آنها کمک خواستم. اما انگار آنها مرا فرستادند به در خانه ی دیگری. چشمم به پوستری افتاد که روی یکی از ستون ها چسبانده شده بود، عکس گریان آقا و جمله ای از ایشان با چنین مضمونی: "من حاجاتم را در طول سال جمع می کنم و در ایام فاطمیه طلب می کنم" فاطمیه بود. دعا کردم. مادر جان، کمکم کن در راهی قرار بگیرم که به تو نزدیکم کند
 
فاطمیه 1434، مصادف با فروردین 1392
نوعروس بودم. آقای داماد رفته بود به شهری دور. پدر و مادرشان هم رفته بودند مکه. من بودم و خواهرشوهر مجردم. یکی از اقوام دعوت مان کردند مهمانی. شبِ پیش هم آنجا بودیم. می خواستند تنها نباشیم. فاطمیه بود. ما باید تصمیم می گرفتیم که برویم به مهمانی یا مراسم. یک شب بارانی بود. آسمان عجیب می بارید. راهی مسجد شدیم برای عزای حضرت مادر. دعای فاطمیه سال قبلم به اجابت رسیده بود. توی این یک سالی که گذشته بود مسیر زندگی ام کاملاً روشن شده بود. درباره ادامه تحصیل تصمیم گرفته بودم. برخی علایق را با رضایت کنار گذاشته بودم، ازدواج کرده بودم. از انتخابم یا بهتر بگویم انتخابِ خدا برایم، راضی بودم.
 
فاطمیه 1435، مصادف با فروردین 1393
با همسرم رفته بودیم مسجد برای مراسم شب های فاطمیه. قلب کوچولوی طفلی در بطنم می تپید. میان روضه ها و اشک ها، دعا می کردم برای سلامتی اش. برای صالح بودنش. او را به دعا از خدا خواسته بودیم. قرآن باز کرده بودیم. صفحه 55 آمده بود. هُنَالِکَ دَعَا زَکَرِیَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعَاءِ.
 
فاطمیه 1436، مصادف با اسفند1393
از تجربه ی مادری قبل، فقط داغی سنگین نشسته بود روی دلم. آغوشم خالی بود و روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودم و باز هم روزهای سختی بود. فرشته ی دومم در راه بود ولی حال روحی و جسمی ام تعریفی نداشت. پریشان بودم و غمگین و مضطرب. ظهر بود .پای تلویزیون نشسته بودم. برنامه سمت خدا بود. درباره حضرت زهرا می گفتند. درباره ی مظلومیتش. درباره ثواب روضه گرفتن برایش. درباره اثر اشک ریختن برای غمش. تصمیم گرفتم شب بروم مسجد. بروم و دعا کنم تا تجربه ی تلخ قبلی تکرار نشود. بروم بگویم من پارسال توی مجلس شما دعا کردم، انتظار نداشتم چنین پیشامدی را. ساعتی نگذشته بود. حالم بد شد. خیلی بد. آن قدر که نمی توانستم بروم مسجد. بچه ام داشت از دستم می رفت. تصور یک داغ دیگر جگرم را می سوزاند. دلم حسابی شکست. متوسل شدم به مادر پهلو شکسته ام. نذر کردم. این فرزند را برای ما سالم و صالح حفظ بفرمایید. توی خانه مان روضه می گیریم برای شما. شش روز. سه روز فاطمیه اول و سه روز فاطمیه دوم. تا وقتی توان در بدن داریم. تا وقتی زنده ایم.
 
فاطمیه 1437، مصادف با اسفند1394
دخترم هفت ماهه شده. الحمدالله که هم نام مادر است .وقت ادای نذر شده. خانه رنگ بوی عزای مادر گرفته. از چند روز پیش همه جا را مرتب کرده ایم. سیب سرخ و خرما گرفته ایم. قند و چای و هل گذاشته ام دم دست. پرچم مشکی زده ایم. لباس مشکی بر تن کرده ایم. از این پس خاطره مشترکی از فاطمیه ی هر سال داریم. روضه می گیریم در خانه مان.
 
 
 
* از نوشته های قدیمی.


نشسته ام در سکوت شبانگاه خانه و می نویسم. این سکوت و آرامش شب را بسیار دوست می دارم، نه به این معنا که شلوغی ها و جیغ جیغ های روز دوست داشتنی نیست. اگر صدای بچه ها در خانه نمی پیچید، سکوت شب، نه تنها فرصت که نوعی شکنجه بود. بگذریم. داشتم می نوشتم که یاد اینجا افتادم. گفتم بیایم انارِ دلِ ترک خورده را دانه کنم، شاید سبک شدم از این همه غم.


القصه! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، در روزگار نوجوانی ام روزی عاشق شدم. دیشب در جمعی نشسته بودم که یاد عشق قدیمی ام افتادم. آن موقع ها من بچه مثبت بودم. بچه منفی هم بودم ایضاً و چون مثبت در منفی، منفی می شود، خیلی بچه مثبت محسوب نمی شدم. کلاً جمع اضداد بامزه ای بودم. بابا مسجد می رفت. من هم می رفتم. مامان چادر می پوشید. من هم می پوشیدم. برادرم غیرتی بود و مراقبم بود. خواهرم بزرگ تر بود و اهل نصیحت. اما برای نوجوانی من تمام این مرزها شکستنی بود. دوستان و هم کلاسی هایم مرا با دنیای جدیدی روبه رو کرده بودند. خوش رنگ و لعاب و جذاب می نمود. آن موقع ها تازه مد شده بود که لباس هایت را با هم ست کنی مثلاً لاک ناخن را با روسری. آن موقع ها تازه کم کم داشت باب میشد که در خانواده کسی جز بابای خانواده گوشی موبایل داشته باشد. چند تا از دوستانم خریده بودند. من هم هوس کردم. بابا اما برای من نخرید. گفت: "هنوز لازم نداری" گوشی نداشتن مرا از همراهی با دوستانم دور نکرد. مهمانی و تولدهای دوره ای می گرفتند و معمولاً آهنگ های لهو  و لعب پخش می کردند. من هم یک عنصر پایه بودم و هم حرص آور. در جشن هایشان شرکت می کردم و خاطرات عاشق شدن شان را گوش می دادم و در کوچه و خیابان هم بهشان تذکر می دادم که مویشان از مقنعه بیرون آمده! این چنین روزگار می گذراندم. تا اینکه عاشق شدم

دقیقاً یادم نیست کی بود و چه روزی و دقیقاً از کجا شروع شد جوانه زدن عشق. فقط می دانم روزی به خودم آمدم و دیدم من واقعاً دوستش دارم. در عاشقی روی دست تمام بچه ها بلند شده بودم. به دوستانم گفتم که عاشق شده ام و یکی یک دانه معشوقی نصیبم شده. هاج و واج نگاهم کردند. ماجرایم را که شنیدند، رفتند. من اما کک ام نگیزد! رفتن شان برایم مهم نبود. من دیگر معشوق خودم را پیدا کرده بودم.
ماجرا از آنجا شروع شد که من خیلی بابایی بودم. خیلی خیلی خیلی. اینکه دخترها بابایی اند به جای خود، من حتی بین خواهرهایم از بقیه بابایی تر بودم. همه این را می دانستند. بابا که برای کارش سفر می رفت، هرشب قبل خواب به یادش و با دل تنگی اش اشک می ریختم. بالشم خیس می شد تا خوابم ببرد. یک بار بابا تماس گرفت و گفت حالش خوب نیست. سرمای شدیدی خورده بود. داشتم از غصه دق می کردم. هنوز که هنوز است وقتی به خانه شان می روم مثل دختربچه ها می پرم توی بغل او. به دست هایش پماد می زنم. بازوهایش را ماساژ می دهم. زیر سرش بالش می گذارم. او هم برایم شعر می خواند. لیلا دخترِ بابا، بالش سر بابا، لیلا مادرِ بابا
.

من چنین روحیاتی داشتم که کم کم فکر عاشقی زد به سرم. شاید هم فکری در کار نبود، یک اتفاق بود. دلیل عاشق شدنم شاید وجه تشابهی بود که پیدا کردم. وجه تشابهی که سبب شد خود را طفیلی او کنم. اولین بار که با او خلوت کردم گفتم: "ببین عزیز جانم، تو دختری، من هم دخترم، تو عاشق بابایی ات هستی، من هم عاشق بابایی ام هستم. اما از این به بعد می خواهم عاشق تو باشم. بدون گوشی، بدون لاک ست با روسری، بدون جشن تولد. تو و بابایی ات برای تمام عشق نوجوانی و جوانی و پیری ام مرا بس." مهربان رفیقی بود که نگو، یک دانه محبوبی بود که نپرس. ساعت ها می نشستیم و با هم حرف می زدیم و اشک می ریختیم. از بابایش برایم می گفت و من روز به روز، روضه به روضه عاشق تر می شدم عشقش تمام رنگ و لعاب های فریبنده ی نوجوانی ام را شست


دیشب در جمعی نشسته بودم که یاد عشق قدیمی ام افتادم. یاد رقیه ی جان و دلم، آنجا که روضه خوان می خواند: بابا، دست عدو بزرگ تر از صورت من است.


من و بابایم و دختر سه ساله ام، فدای کبودی بدن تو رقیه جان.




 
*جهان بی عشق چیزی نیست، جز تکرار یک تکرار       (فاضل نظری)


کارتون "بابا لنگ دراز" را یادتان می آید؟ البته کارتون دخترانه ای بود ولی فکر کنم همه نسبتاً آشنایی داشته باشند. اخیراً کتابش را خواندم و به نظرم با ساختن کارتونش ظلم بزرگی به اثر کرده اند چون کتابش خواستنی تر و قشنگ تر است. خلاصه که لذت بردیم. مطالعه کتاب برای آنهایی که به دنبال روان شدن قلم و تمرین نویسندگی اند، مفید است. "بابا لنگ دراز" نوشته ی جین وبستر است و انتشارات ساحل گیسوم کتاب را چاپ کرده.
* نکته ی اصلی متن در نظر اول



شب و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را، که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و دست پر باز می گردانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟ من از رنجی که بر من رسیده بود و از کلافگی و دلی تنگ و روحی آزرده و روانی غمگین، گله مند بودم و بی حوصله! حالا که چند روز گذشته دست از پا درازتر آمده ام و خجل و شرمنده و غمگین تر از همیشه. و بی نهایت، به شدت و به غایت دست خالی و محتاج. این را خوب می دانم که زمان محدود است و شما نامحدود، می دانم بعد زمان را در نظر گرفتن برای ارتباط و اتصال به شما بی معناست. می دانم که دو سه روز قبل و بعد از میلادتان فرقی ندارد برای شما. همین طور صدها سال بعد از آن روزهای مدینه. تصور می کنم مسکینی را که در مدینه سخت محتاج است. به در خانه تان آمده و اظهار نیاز کرده. حتی سر سوزنی شک نمی کنم که یاری اش می کنید با دینار و درهمی یا رنج از چهره زدودنی یا کلامی امید بخش یا دست نوازشی یا لبخند مهربانی یا با ثروتی عظیم. شک ندارم که دست خالی نمی رود، غمگین برنمی گردد. راستی چرا در تمام آنچه از شما خوانده ام یا شنیده ام آنان که محتاج به در خانه تان می آمدند گرسنه بودند؟ غذا و آب طلب می کردند؟ چرا نشنیده ام که کسی برای درد دل بیاید؟ یا شاید دردهاشان را در قالب نیازی از جنس آب و نان مخفی می کردند و می دانستند همین که شما لحظه ای نظری به آنان بیفکنید، تمام غم های عالم کوچک و کوچک تر می کنید.
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم. از تمام این سال ها عبور می کنم و می رسم به در خانه تان. آن قدر سرشکسته و خجل هستم که سرم را بالا نگیرم و آن قدر مهربانی و کرم تان جسور و پرتوقعم کرده که امید بخششی عظیم داشته باشم. امید یک دلجویی و حتی یک سرزنش عمیق برای خطاهایم. من یک دنیا حرف دارم با شما، من قدر تمام آسمان ها خسته ام و به وسعت تمام زمین دل شکسته. آقا توان راه رفتنم نیست. شما بگو یک قدم. نمی توانم بردارم. نه به جلو نه به عقب. روزهاست ایستاده ام. مبهوت و ناامید. حالا که می بینید اینجایم فقط به عشق شما خودم را کشان کشان به درگاه تان رسانده ام. جشن تمام شده و دیر آمده ام اما خزانه کرم شما همیشه پر است و چشم امید من هزار بار امیدوار. نمی دانم چه طلب کنم، حال و روزم را بهتر از خودم می دانید. سکوت می کنم و در انتظار.  این مسکین تکیه بر دیوار خانه تان داده، این خسته که در می کوبد، این بیچاره که برخاک نشسته و صدایتان می کند منم آقا. ای کریم اهل بیت، امام مجتبی.


ای تو با قلبم صمیمی یا حسن
تو کریم بن کریمی یا حسن
داری از زهرا نشان یا مجتبی
مهربانی دل رحیمی یا حسن.

 



محبوبم، قصه ی عشق من و تو عالم گیر شده. رسوا شده ام. البته که غمی نیست! من همان روز که دل به تو دادم قید تمام غیرِ تو را زدم و چشم بستم بر همه چیز، همه چیز از سلام تو آغاز شد. از نگاه تو. وقتی شناختمت جان گرفتم، پر و بال در آوردم، هوس پرواز به سرم زد. پریدم! زمین خوردم، تو و تمام تو از حافظه ام پرید، پناهم دادی، روبه راهم کردی. دوباره پریدم! زمین خوردم، پر و بالم شکست، پیدایم کردی، تسکینم دادی . دوباره پریدم! زمین خوردم، سرم به سنگها خورد، سنگها از سرم نرم شد، اما سربزرگی هایم آخ نگفت. من هزاااار بار زمین خوردم و هزااار تکه شدم و تکه هایم گم شد؛ و تو. تو مرا پیدا کردی، چسب زدی، از درون. رهایم نکردی. رها کردن در مرام تو نیست. اینک تصمیم های بزرگ و روزهای سختی رو به رویم ایستاده. فصل پریدن است و خوفی عجیب خانه کرده در دلم. از بلندی می ترسم. حس بی بال و پری دارم. تو را می خواهم. امشب که سنگینی تمام سیاره ها را در گلویم حس می کنم، امشب که حتی مشتری را قورت داده ام! گیج و گم شده و تنها. پیدایم کن به حرمت ع ش ق. پیدایم کن خداوند.

 

 

 



شب و روز میلادتان گذشت، شام آن فرخنده لحظات نیز. آنها که با لیاقت بودند دست پر بیرون آمدند از آن ایام. و آنها که زرنگ بودند، خوب می دانستند رسم خاندن کریم را، که از خوبی یا بدی نمی پرسند و حتی آن را که هتک حرمت شان کرده میهمان می کنند و بر سفره ی کرامت شان می نشانند. با این همه من هنوز دست خالی ام. باور می کنید؟ 
نمی دانم مرا چه شده این سحر؟! حال غریبی دارم. دلم می خواهد از تمام این سال ها عبور کنم. چشم می بندم و خودم را می بینم که رسیده ام به در خانه تان. آن قدر سرشکسته و خجل هستم که سرم را بالا نگیرم و آن قدر مهربانی و کرم تان جسور و پرتوقعم کرده که امید بخششی عظیم داشته باشم. امید دلجویی مهرمندانه شما را یا حتی ابراز ناراحتی تان برای خطاهایم. من یک دنیا حرف دارم با شما، من قدر تمام آسمان ها خسته ام و به وسعت تمام زمین دل شکسته. آقا توان راه رفتنم نیست. شما بگو یک قدم. نمی توانم بردارم. نه به جلو نه به عقب. روزهاست ایستاده ام. مبهوت و ناامید. خودم را کشان کشان به درگاه تان رسانده ام. جشن تمام شده و دیر آمده ام اما خزانه کرم شما همیشه پر است و چشم امید من هزار بار امیدوار. نمی دانم چه طلب کنم، حال و روزم را بهتر از خودم می دانید. سکوت می کنم و در انتظار.  این مسکین تکیه بر دیوار خانه تان داده، این خسته که در می کوبد، این بیچاره که برخاک نشسته و صدایتان می کند منم آقا. ای کریم اهل بیت، امام مجتبی.


ای تو با قلبم صمیمی یا حسن
تو کریم بن کریمی یا حسن
داری از زهرا نشان یا مجتبی
مهربانی دل رحیمی یا حسن.

 



قول دادم این فاطمیه آدم بشم. پاک بشم. همونی بشم که شما میخوای، شما دوست داری. هر چیزی که بهش شک داشتم، هر مسئله ای که حس می کردم یه روزنه کوچیک باشه برای گناه، برای پرت شدن حواس دلم، برای لرزیدن ایمانم، همه رو، هممممم رو درز گرفتم. محکم بستم. سخت بود، سخته. یه کشیده زدم تو گوش نفسم، گفتم دست از پا خطا کنی با من طرفی! با غیض نگام کرد. یه مشت کینه و غصه و حسرت قدیمی رو ریختم بیرون از دلم. دلم غصه اش گرفت چون بهشون عادت کرده بود. همین شد که با من لج کرد. همه بر علیه من شدن مادر. حس یه بچه ی گم شده توی بازار رو دارم. یه  گوشه ایستادم و دارم صدا می زنم مامان. مامان. من مامانم رو میخوام. دورم شلوغه. پر از آدم! از غریبه ها می ترسم. من از دنیا می ترسم. مادر، به حسینت قسم خسته شدم. به حسنت قسم که این دفعه فرق می کنه. هشتم بهمن، وسط یه روضه ی غمگین فهمیدم که این دفعه فرق میکنه، اونجا که مولا می گفت: شرمنده ام زهرا جان. همراهش شدم و زمزمه کردم. اون قدر گفتم شرمنده ام زهرا جان که نفسم بند اومد. یاد هر خطا و معصیت یه گوله اشک شد و افتاد روی چادرم. چشم به هم زدم و دیدم شام شهادتت ایستادم روبه روی ضریح امام رضا. آخه چه قدر مهربونید.؟ چه قدر بزرگوار؟؟ چه قدررر؟؟؟ حالا اومدم یه چیز بگم. فقط یه کلام: دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم


دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی. و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش. جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرهایی شنیده. گفت تلویزیون را روشن کنیم ببینم چه خبر شده. تلویزیون خانه شان به خاطر تعمیرات وصل نبود. تلویزیون روشن شد. اولین چیزی که دیدم نوار مشکی بود. بند دلم پاره شد. و بعد زیرنویس قرمز رنگ خبرِ فوری. سردار شهید شده بود. دلم یک جوری شد. قلبم فشرده شد،چطور بگویم، یک حالت عجیب. انگار نفسم بالا نمی آمد، انگار چیزی در سینه ام می سوخت. هرگز، هرگز، هرگز در عمرم این حالت را تجربه نکرده بودم. حتی وقتی که فردای عروسی مان خبر فوت بابابزرگ را شنیدم، حتی آن روز که بچه ی اول مان رفت پیش خدا.

عکس هنوز در دستم بود و من غرق تماشا که زینب آمد. وقت خوابش بود و آغوش می خواست، در حالی که موهای طلایی اش را نوازش می کردم برایش قصه گفتم: یکی بود، یکی نبود، یه روزی که جمعه ی بعد از تولدت بود، وقتی خونه پر از بادکنک های رنگی بود، وقتی هنوز مامانی خامه ی صورتی روی لباس عروست را نشسته بود، وقتی هنوز یه برش از کیک تولد توی یخچال بود، همون نیمه شبی که ما آروم و آسوده خوابیده بودیم، این مَرد به خاطر ما ارباً اربا شد.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ رسمی رضا گلابی تجارت الکترونیکی فایل و کسب رایگان ارزهای دیجیتالی ❤writer❤ تینر و حلال های صنایع شیمیایی فاتح فام سپاهان رونق تولید* لباس کودک ناظری بوی پوست گردو گردشگري و بومگردي باغ بلور Karen